ذات

شیطان درون

ذات

شیطان درون

شام همراه با سرما خوردگی و کلی گند...

دیروز وقت نشد بنویسم اما امروز می نویسم

بیست اردیبهشت 94 و باز هم اتفاق های تازه

الان که فکر میکنم میبینم هر چه قدر سعی می کنم از این خانواده دور باشم نمیشه سعی کردم با نبودم خیلی چیزا رو کنترل کنم و تا حدود زیادی موفق شدم

دیروز اصلا به کل حوصله نداشتم زنگ که زد دید حوصله ندارم بلند شد اومد پیشم خودم گفتم اونم بیاره تنها نمونه لااقل حس اینو داشته باشه من یکی قبولش کردم

بعد رفتنش اون موند خیلی با هم حرف زدیدم  درسته ازش خوشم نمیاد ولی حرف هاش خدا وکیلی منطقی بود تقصیر هو چاچا هم هست لامصب هنوزم که هنوزه داره با دور و اطرافیان رقابت می کنه

گندش بزنن درست  موقعی که اسم رفیق شفیقمو اوردم از در وارد شد یه لحظه خشکش زد که این اینجا چی کار میکنه بعدش اومد نشست پیشم و کلی متلک بارم کرد قشنگ حس اینو داشتم که تو دلش میگه پشتش اونجوری جلو روش این جوری .

البته دیگه خیلی وقته از رفیقمم هم بریدم و حرفاش انچنان رو من تاثیر نداره ولی ای کاش میتونستم بهش بگم که مجبورم بفهم

اونم یه کم موند بیحیا بهش زنگ زد و رفت ما هم بستیم و رفتیم

هو چاچا خونه زن عموش بود از شانس بد سیروسی منو دید و باز هم گندی دگرررررررر

تو راه هوچاچا گفت که نباید تو رو میدید حالا خر بیار باقالی بار کن گفتم ولش اس زد به سیروسی که چیزی به باباهه نگه

 بردمشون شام دو سه باری چشاش پر اشک شد مسخره بازی در اوردم یادش بره خلاصه با خوبی و خوشی شام رو خوردیم اومدن منو پیاده کردن و دو تایی رفتن

هیچ ادمی این شرایط رو تحمل نمیکنه فقط منتظرم آذر ماه بیاد

هرگز ندانستم قبرشان کجاست آنان که می گفتند بی تو میمیرم 

شاسی

خاک تو سرت شاسی تو خواب دیدمت امیدوارم گور به گور نشده باشی و زنده باشی

پیروزی یا باخت

یازده فروردین 94

ساعت 7:10 اومد

این بار تنهاتر و اشفته تر از همیشه

و این بار با زبونش گفت مقصر تویی و باز هم مثل همیشه مقصر این داستان من بودم

من همیشه فکر می کردم که همه پدر و مادر ها خوب هستند همشون به فکر بچه هاشون هستند ولی اشتباه کردم

هیچ وقت نفهمیدم مقصر اصلی این داستانا خودشه یا من !!!!

به یکی ده سال بچه نمیده تو حسرت بچه می مونه به یکی هم میده با بچش این رفتار می کنه

یه مشت گور به گور شده دور خودم جمع کردم نامرد بیمعرفت دروغ گو



امشب از اون شباست

از اون شبایی که باید بنویسم شاید با نوشتنم از مسیری که توش گم شدم بتونم بیرون بیام

یه اتفاق هایی اقتاد که الانم نمیدونم خوابه یا بیداری نمیدونم کار درستی کردم یا نه ققط میدونم پشیمون نیستم

چطور میشه ادمی رو که میخواد غرق بشه رو نجات داد چطور میشه جلوی بعضی اتفاق های ناگوار رو گرفت

ایا این فرد ارزش مبارزه رو داره یا باید ولش کرد چه چیزی میتونه اینا رو ثابت کنه

دوباره بحران داره میاد این دفعه شوخی نداره جدی جدی هستش

29 ابان یادم بود ولی دیگه ارزش نداشت بنویسم ... غریبه