نمیتونی حتی تصورش بکنی که چه قدر خسته هستم
می خواستم یه چیزی بگم دیگه نگفتم
خدایی کم مونده چشام در بیاد ۲ روزه نخوابیدم بهتره ...
امروز به طور اتفاقی به چند تا وبلاگ سر زدم
خیلی جالب بود برام
اون وبلاگ هایی که توسط خانوما نوشته شده بود قسمت نظراتش پر بود ملت همه اظهار هم
دردی کرده بودند یکی ایدی نوشته بود یکی گفته بود بهم ایمیل بزن درکت می کنم
بعد اون به چند تا وبلاگ رفتم که توسط اقایون نوشته شده بود
تقریبا موضوع این وبلاگ ها مثل هم بود (شکست عشقی - خیانت و...)
به زور می شد تو وبلاگ یه نظر دید !!!!
این بار چندمی که از پسر بودن خودم ازرده می شم
خدایی دختر جماعت تو همه چیز موفق هستند لااقل در ایران
خدا شانس بده دختر هم نشدیم
بیشتر از این دست رو دلم نمیزارم که خونه بی خیال....
نمی دونم چرا
ولی احساس کردم باید یه چیزایی اینجا بنویسم بعد برم بخوابم
وقتی به گذشته فکر می کنم می بینم خیلی اشتباها کردم
من بر عکس اون ادم هایی که میگن باید گذشته رو فراموش کردم معتقدم باید با گذشته زندگی
کرد چون قسمتی از گذشته اینده ما رو می سازه
متاسفانه باید اعتراف کنم بعد چند سال عشق عاشقی شکست خوردم
الان چند ماهی از این ماجرا می گذره اما سایه سنگین این شکست تو زندگیم حس می کنم
نه خود کشی کردم نه معتاد شدم نه دیوونه شدم نه تهدیدش کردم نه عکساشو پخش کردم
ادم وقتی یه بچه گربه ۳ روز پیش خودش نگه می داره بهش وابسته می شه چه برسه به اینکه
طرف مقابل یه انسان باشه
این چند سالی که باهاش بودم همش بد نبوده روزای خوبی هم باهاش داشتم تو روزای بدشم
با اون احساس خوبی داشتم (یادش یه خیر)
به قول یکی از بچه که گفت امیر عشق عاشقی مال کتاباست
اون موقع نفهمیدم چی میگه ولی الان این جمله رو حس می کنم ...
بر گورم بنویسید زندگی را دوست داشت ولی آن را نشناخت مهربان بود
ولی مهر نورزید طبیعت را دوست داشت ولی از آن لذت نبرد در زندگی
احساس تنهایی می نمود ولی هرگز دل به کسی نداد و خلاصه بنویسید
زنده بودن را برای زندگی دوست داشت نه زندگی را برای زنده بودن